هو الأول و الآخر
خب؛ ترم اول تموم شد.
قبل از اومدن به دانشگاه، به سبب داشتن رفقا و برادران دانشجو و دانشآموختهی بزرگتر از خودم نکاتی درمورد دانشگاه، زندگی دانشجویی و خوابگاهی شنیده بودم. الآن که در گام آخر مسیر ترم اول هستم به صحت حرف رفقا میرسم - خدا حفظشون کنه.
روز اول روز عجیبی بود. با کلّی سوتی عجیب و غریب خودمونو رسوندیم تالار ابن سینا. برنامهی مزخرف افتتاحیه نوید یک روز عجیب رو میداد! شاید هم بر مزخرف بودن دورهی جدیدی از زندگیمون دلالت داشت! هر چه که بود پس از خداحافظی با والدین، رسما فصل جدیدی از دفتر عمر آغاز شد که در ادامه خط بطلانی کشید بر فرضیهی مزخرف بودن زندگی دانشجویی!
بعد از افتتاحیه همه رفتیم طرف سرَ در معروف! ازدحام زیاد بود. بعضی از رتبه برترا با هم بودن، بعضیام ترجیح میدادن با هماستانیاشون گپ بزنن. سر صحبت رو با تعدادیشون باز کردم. سعید رو برای بار اول پیش "خراسانیها" دیدم. کنجکاو بودم- در مورد همهچی. از جو رسمی، غریب و غیردوستانه موجود خسته شدم، چون بین بچهها تقریبا همشهری یا فرد نزدیکی نداشتم که باهاش گپ بزنم. عرفان و عارف رجبی - دوقلوهای قیداری که از دوران کنکور میشناختمشون و رقیب خودم میدونستمشون! - اولین افرادی بودن که سر صحبت رو باهاشون باز کردم. بعدشم تور دانشگاهگردی با ده دوازده نفر دیگه که بعدها بیشتر شناختمشون...
هماتاقی شدن با سه دوست دیگه هم همون روز اتفاق افتاد! سعید عزیز سر قولی که مرداد بهم داده بود موند. اتاق 405 رو رزرو کردم - با اینکه در طبقات پایین جا بود برام! ولی رفاقت، مفهوم دوستی و حس غریبی که نسبت به بقیهی بچهها (به جز سعید!) داشتم اصلا نمیذاشت چیزی جز اتاق 405 رو تصور کنم!
صادقانه بگم، روز اول خوابگاه دلم گرفت. از فضای بستهی خوابگاه و غم برادر ۵ سالهام از دوری من! ولی خوب میدونستم این مسیر سختیهایی داره که باید به جون خرید. باید صیقل خورد تا زنگار و ناصافیای نَمونه...
اتاق 4 نفره بود. بقیه کیا بودن؟ مهدی و ساجد. تقریبا هیچ شناختی ازشون نداشتم. کمکم همهمون جمع شدیم و شدیم ساکنان اتاق معروف خوابگاه بوستان 8. راستی به سه هماتاقی عزیزم تبریک میگم که تونستن یک ترم تحملم کنن... خیلی اذیتشون کردم ولی هرگز و هرگز به دوستیمون آسیب وارد نشد. تفاوتهایی که داشتیم مانع از تعاملات دوستانهمون نشد...
کلاسها شروع شدن؛ با حالوهوایی بسیار بسیار متفاوتتر نسبت به مدرسه - طبق انتظارم. با انگیزه و قوی شروع کردم. به بقیهی ابعاد زندگیم "سعی کردم" توجه کنم. مثلاً ورزش! ولی رفتهرفته نمیدونم چی شد! کمی وضعیت متفاوت شد. خوشحالم که متوجه این تغییر شدهام و انشاءالله مسائلی که اواخر ترم پیش اومد رو رفع میکنم.
این ترم چنان پر اتفاق بود که نمیدونم از کدوم بگم. آشنایی و دوستی با کــلــی آدم جدید، رفتن به استادیوم آزادی برای دیدن دربی اونم در اولین روزهای دانشجویی!، هیأت عزاداران بچههای کشمیری دانشگاه، جنوبشهر گردی با جواد، شمال شهر گردی(!) با جواد و گاهی باقی دوستان، ادامهی رفاقت و "برادر"ی با همکلاسی قدیمی، علیرضا، که الان دانشجوی دانشگاه "شریف"ـه، کلاس مهارتهای تحصیلی استاد گرانقدرم سیدبشیر حسینی - خدا حفظش کنه، شبنشینی با دوستان هماتاقی و همخوابگاهی و گاهاً بحثهایی عمیق درمورد چالشهای زندگیمون، سینما، پینتبال با دوستان 96ـی قبل از بلوک مولکول-سلول!، تهرانگردی با محمدمهدی گل، آشنایی با تنی چند از دوستان و برادران 96ـی، منتور دار شدن که خیلی خیلی خدا رو شکر میکنم بابت منتوری که دارم، جشن توالدی که دوستان هماتاقی یهویی برام گرفتن، ایجاد اتاقی به نام "موعد" که بیش از این توضیح نمیدم درموردش! و کلی اتفاقات ریز و درشت دیگه...
عمیقاً معتقدم این پایان میتونه مقدمه شروعی شکوفاتر و پویاتر باشه... اگر توفیق الهی شامل بشه و همت داشته باشم...