هو الرزّاق

صبح آفتاب زده نزده از شهرمون به سمت تهران راه افتادم. ده و نیم رسیدم خوابگاه. در رو که باز کردم با صحنه‌ای که پیش‌بینی‌شو می‌کردم مواجه شدم! سعید خوابیده بود و اثری از مهدی نبود. سعید با خواب آلودگی جواب سلاممو داد و گفت که شب ساعت ۵ و نیم خوابیده! فلذا کلاس‌های صبح دانشگاه رو نرفته بود. من هم از اون‌جایی که دیر رسیدم و دیر رفتن به کلاس رو توهین به استاد می‌دونستم به استراحت پرداختم.

* * *‌ * *‌ * *‌ ‌* *

[شب | من، مهدی و سعید داخل اتاق معروفمون!]

مهدی: چی بگیرم برات؟!

من: جان؟ بی‌خیال بابا...

+ ببین اعصاب ندارم. یه چیز می‌گیرم به دردت نمی‌خوره‌ها!

- نمی‌خوام چیزی بابا!

+ [با خود زمزمه می‌کند] کارت بانکی‌م کجاست... ببینم کاپشنم کو...؟*

[پس از ۱۵ دقیقه مهدی با کیک تولد وارد می‌شود]

کار خودشو کرد. ائلشن، پوریا و امیررضا رو به آرامی صدا می‌کنیم تا به جشن کوچیکمون ملحق بشن!

پس از کلی طراحی با برفِ شادی (!!!) روی لباس همدیگه، کیک رو می‌بُرم. با بچه‌ها قرار می‌ذارم که سرم رو تو کیک فرو نکنن! یا کیک رو به صورتم نکوبن! پس از فوت کردن شمع‌ها، مهدی مشغول بریدن کیک‌ برای بقیه‌ی دوستان میشه. ائلشن در همین لحظه یکی از شکلات‌های روی کیک رو بهم میده. پس از دو ثانیه فقط دستی پر از کیک رو می‌تونم ببینم که با سرعت به صورتم می‌خوره. مهدی کار خودشو کرد. رنگ قهوه‌ای کیک با لباس قهوه‌ای زمستانی تنم ست شده. فیلمی که سعید از مراسم کیک‌مالی برداشته به سرعت توسط پوریا، ائلشن، سعید و مهدی استوری میشه. چه فیلم خنده‌داری هم شد! چشمک مهدی به سمت دوربین (که سعید فیلم‌بردارش بود) قبل از کیک‌مالیِ این‌جانب خیلی جالب بود.

شب بسیار خوبی بود. خدا رو شکر بابت این دوستان صمیمی و بامرام.


*مکالمات عینا نقل نشده‌ است.